گنجینه اسرار
سرّی اندر گوش هر یک، باز گفت باز گفت: این راز را باید نهفت
با مخالف، پرده دیگرگون زنید با منافق، نعل را وارون زنید
خوش ببینید از یسار و از یمین ز آنکه دزدانند ما را در کمین
بی خبر، زین ره نگردد تا خبر ای رفیقان، پا نهید آهسته تر
پای ما را نی اثر باشد نه جای هر که نقش پای دارد، گو میای
کس مبادا ره بدین مستی برد پی بدین مطلب، به تردستی برد
در کف نامحرم افتد، راز ما بشنود گوش خران، آواز ما
راز عارف بر لب عام اوفتد طشت اهل مهنی از بام اوفتد
عارفان را قصه با عامی کشد کار اهل دل به بدنامی کشد
این وصیت کرد با اصحاب خویش تا به کلی پرده برگیرد ز پیش
گفتشان کی سر خوشان می پرست خورده می از جام ساقی الست:
اینک آن ساقی به کف ساقی منم جمله اشیا فانی و، باقی منم
در فنای من شما هم، باقئید مژده ای مستان که مست ساقئید
منبع: گنجینه اسرار، عمان سامانی، ص 75.
مولای من، عزیز سفر کرده ام
شرم دارم اما:
سالگرد سال های رنج ستوده ی وفا و حیا سر می رسد.
روزهای من و تو بودن،
دلخوش وعده گاهی غریب
در پی غریبی آشناتر از خورشید
درد آلوده تر از مُحرم!
و صمیمی تر از سحر!
اگر آنچه شد نمی شد
آنچه نباید می شد اتفاق نمی افتاد.
می ترسم حتی شب های بارانی چشمانت را به خاطر آورم تا….
فقط با زبانی قاصر و قلبی آکنده از رنج
از خدا می خواهم مرهمی سازد بر 14 قرن مظلومیت های تجربه شده ات.
مهربانم، فقیرم
وخواستم بگویم:
فقیری تو پادشاهی عالم است. دیدم پادشاه اسطوره ی ظلم و شقاوت است.
و شقی آن است که مخالف تو باشد. من نیستم!
فقیر تو حکمران است که سزاوار حکمرانی نیستم، عاشقانی هستند سر و پا نیاز
که من هیچم.
من دستی خالی دارم نیازمند لطف و مرحمتت، دست بر دستانم بگذار و آبرویم ده.
و چنانچه این سر را سزاوار می دانی، قدم بر آن بنه تا قربانی سر تا پا وجودت شود.
و این تن تب زده ی کویر مسلک را آب نوشان
که دیگر همه شهر تو شده ای و تو همه شهر قلبم را حکمفرمایی.
و مرا از نشستن
در شهر قلبت مَران- فقیرم آبم نوشان!!!!
پایان
گویا تو را غریب می بینم، غریبی که نه عباس دارد که مرگش
و نه حبیبی که زندگی اش به فرمان مولای اوست
نه کودکی که بر غم هایی که از مولایش به او می رسد، مسرور باشد و بی تاب جام شوکران
و نه دختر خردسالی که از حادثه ای که بر مولایش گذشته بمیرد
و افسوس که نه خواهری که فرماندهی لشکرت را به عهده گیرد
و شانه هایش استوار از غم ها و دردهایت باشد.
مرا به جای همه آنها پذیرا باش چشمانم از اکنون فرش قدوم نورانی توست.
الهی برایت آن شوم که مشتاق دیدارم باشی
که در میان جمعیت سر بگردانی و به دنبال بنده کمترین باشی.
و می دانی و بدانم که منتظرم هستی
هر جا باشم به نزدت بیایم.
ادامه دارد
صدای کسی خسته ام نمی کند
و نغمه و آوازی شادم نمی نماید
غرق در انتظار صدای پسر بانویم فاطمه ام
قامت مولایم علی
و منتقم سرورم حسین
بر این دردمند جا مانده رخ بنمای
کعبه ام، به کعبه تکیه کن.
و بگو کیستی!
من منتظر ندای توام.
نعلین استواری بر اسب خویش این بنده ی عاصی ببند تا خروشی کند
و بی رقیب بتازد
که فکرش همه پرواز است.
و خیال پرواز دارد، که بالش ندای توست.
مولای من نامت را بگو
که همه بدانند در هیچ بودن همه چیز هست.
که تو همه چیز دنیا و آخرتی.
ادامه دارد
سلام خاص و خالصانه خویش را تقدیم به مولایم،حضرت اباصالح المهدی موعود روحی فداه می نمایم. امید است که سلام چون مرا پذیرا باشید.
دلم برایتان بس تنگ است
زمین و زمان گذشته و قرعه ی غیبت به من خورده و من غایبم.
هستم اما به عدد سن و سال دنیوی شما غایبم گویا نیستم.
کسی که ولی خویش را درک ننموده و حاکمش از نظرها پنهان مانده
سال هاست که غایب است.
اما گم نشده ام.
کسی که هوشیار و منتظری چون شما را دارد، گم نمی شود.فراموش نمی شود.
دلم سخت عاجز روی توست
تو از آن رو برایم تو شدی که یکی هستی من از تو فقط یکی دارم
و کسی که تک است جمع بسته نمی شود.
دلبندم، قلبم به شوق دیدارت در قفس خویش جای نمی گیرد
رهایش کن ملتهب دیدار توست.
روزهایش همه جمعه شده و جمعه هایش همه عاشورا.
چناچه می توانستم همه زمین را هروله می کردم
و جانم را قربانی وجود مبارکت می نمودم
تا از خونم که فرش سرخ قدومت شده، رد شوی و جانم را صدقه راهت می نمودم تا بیایی.
ادامه دارد
مولای غریبم:
اکنون که تو هستی و من غایبم.
دعایم کن
که ایمان را که چون گدازه ی آهن است نه فقط بر دست
بر لبهایم گذارم و به شوق، ببوسم
و لب و جانم را آتش تقوا و عشق و ایمان بسوزاند.
دردی که درمانش خداست و رسولش و آل عزیز و طاهرش.
دردمندم،
از آنچه باید بدانم، هیچ نمی دانم.
اما گویا دنیا برایم هیچ است.
اما با تو همه چیز دارم. وجودم اسبی خواهد بود که چون او نمایی، بی تاب به سراغت آید. و دلم دریایی است که حاکمش خداست.
قدم هایم استوار، چون عَلَم عباس که نیفتاد مگر به رسم عشق بازی!
ادامه دارد