اباصالح (6)
16 آبان 1391
مولای غریبم:
اکنون که تو هستی و من غایبم.
دعایم کن
که ایمان را که چون گدازه ی آهن است نه فقط بر دست
بر لبهایم گذارم و به شوق، ببوسم
و لب و جانم را آتش تقوا و عشق و ایمان بسوزاند.
دردی که درمانش خداست و رسولش و آل عزیز و طاهرش.
دردمندم،
از آنچه باید بدانم، هیچ نمی دانم.
اما گویا دنیا برایم هیچ است.
اما با تو همه چیز دارم. وجودم اسبی خواهد بود که چون او نمایی، بی تاب به سراغت آید. و دلم دریایی است که حاکمش خداست.
قدم هایم استوار، چون عَلَم عباس که نیفتاد مگر به رسم عشق بازی!
ادامه دارد