اباصالح(7)
مولای من، عزیز سفر کرده ام
شرم دارم اما:
سالگرد سال های رنج ستوده ی وفا و حیا سر می رسد.
روزهای من و تو بودن،
دلخوش وعده گاهی غریب
در پی غریبی آشناتر از خورشید
درد آلوده تر از مُحرم!
و صمیمی تر از سحر!
اگر آنچه شد نمی شد
آنچه نباید می شد اتفاق نمی افتاد.
می ترسم حتی شب های بارانی چشمانت را به خاطر آورم تا….
فقط با زبانی قاصر و قلبی آکنده از رنج
از خدا می خواهم مرهمی سازد بر 14 قرن مظلومیت های تجربه شده ات.
مهربانم، فقیرم
وخواستم بگویم:
فقیری تو پادشاهی عالم است. دیدم پادشاه اسطوره ی ظلم و شقاوت است.
و شقی آن است که مخالف تو باشد. من نیستم!
فقیر تو حکمران است که سزاوار حکمرانی نیستم، عاشقانی هستند سر و پا نیاز
که من هیچم.
من دستی خالی دارم نیازمند لطف و مرحمتت، دست بر دستانم بگذار و آبرویم ده.
و چنانچه این سر را سزاوار می دانی، قدم بر آن بنه تا قربانی سر تا پا وجودت شود.
و این تن تب زده ی کویر مسلک را آب نوشان
که دیگر همه شهر تو شده ای و تو همه شهر قلبم را حکمفرمایی.
و مرا از نشستن
در شهر قلبت مَران- فقیرم آبم نوشان!!!!
پایان