اباصالح (5)
18 آبان 1391
گویا تو را غریب می بینم، غریبی که نه عباس دارد که مرگش
و نه حبیبی که زندگی اش به فرمان مولای اوست
نه کودکی که بر غم هایی که از مولایش به او می رسد، مسرور باشد و بی تاب جام شوکران
و نه دختر خردسالی که از حادثه ای که بر مولایش گذشته بمیرد
و افسوس که نه خواهری که فرماندهی لشکرت را به عهده گیرد
و شانه هایش استوار از غم ها و دردهایت باشد.
مرا به جای همه آنها پذیرا باش چشمانم از اکنون فرش قدوم نورانی توست.
الهی برایت آن شوم که مشتاق دیدارم باشی
که در میان جمعیت سر بگردانی و به دنبال بنده کمترین باشی.
و می دانی و بدانم که منتظرم هستی
هر جا باشم به نزدت بیایم.
ادامه دارد