سر بر قلب فاطمه می گذارم،
مادر، تنهایی دردی است که از عزیزت علی به ما ارث رسید.
مادر، اشک بود که از حسین رسید و غربت از حسن
مادر، مادر، ……..
مرا ببخش عشق تنهایم
عشق مادر نه تنها تو را مرا پریشان می کند.
باشد که اضطرار تو را بفهمم!
به من بیاموز چگونه بمیرم تا حبیب باشم
و چگونه نمیرم تا عباست باشم
زندگی به عشق تو و نمردن به عشق تو سخت تر از جان دادن به پای توست.
بگو بر این عشق چگونه صبوری کنم تا اکبرت، علی اکبرت باشم.
شهیدی گفت: همه دوست دارند خوشنام بمیرند و تاب بد نام مردن ندارند،
همه ائمه بدنام مردند. مرا آنچنان ببر که می خواهی
خوشنام یا بد نام!
امید زنده ماندنم، من فلسفه عاشقی نمی دانم
فقط می دانم آن که عاشقش هستم بهترین است.
به من بیاموز چگونه زندگی کنم
و بگو چگونه می خواهی بمیرم. باشد که حاجت دلت برآورم
نمی دانم تاب چگونه مردن را دارم؟
مرا آنچنان که دوست داری بساز و بیاموز تا آن گونه که تو می خواهی بمیرم.
جوان خانه بنی هاشم!
دلم امشب و هر شب هوای تو دارد
و عاشقانه ترین لحظه ها را رقم می زند
تلخ و عاشقانه
بی مثال
اما سبک نیست
سنگین. به سنگینی هق هق آسمانی دلگرفته
چقدر نوشتن سخت است!
بدی دنیا آنست که باید واژه ها کنار هم بیاید و سر و سامان بگیرد
در این دنیای بی سر و سامان
چه چیز بی تو جای خود را دارد
واژه ها باید کنار هم بنشینند
مثل ما که نشسته ایم
بی خیال بودن یا نبودن باید که ایستاده باشیم
مرا ایستاده فرض کن!
به پاس تو محکم ترین کوه ها از شرم تو ایستاده اند.
افسوس که واژه انتظار هنوز در انتظار معنا شدن است
افسوس چه واژه هایی که تنها واژه ماند.
افسوس که محمد بزرگ با همه اصحابش مُرد.
و علی، فزتُ برب الکعبه
و فاطمه این واژه تاریخ را کَر کرد. هر آنچه بگویم هیچ نمی شنوند.
نمی گذارند به کوچه بنی هاشم سر بزنم.
و سر بر در خانه فاطمه ….
آه سلمان کاش جای تو بودم همه غم های مردن پیامبر را با دیوار و در خانه فاطمه می گفتم.
ابا صالح. قلب تپنده تاریخ
می خواهم محب باشم
اما تو به نزدم نیا آب بخواه
تو آبی.
جویبار لحظه هایم که جاریست
و اکنون به لطف تو زنده ام
به نعمت وجودت
مرا دریاب
تشنه ام.
هزاران راه رفته به قصد تو
نگو که سراب بوده
نگو که بی راهه بوده
برفرض بی راهه بود
مرا به راهش ببر. راه تو، راه پیغمبر، راه علی، همه افتخارم.
مرانیم
راه بی پایان
و فاطمه و فاطمه- فاطمه
جایی که خاری از تاریخ دلم را خراش می زند
و تنفرم از دروغ های تاریخ بی حد می شود.
و بی انصافی دنیا در چشمم بزرگ
و نفرین بر لبم جاری
و اشک جاری
و نبودن تو
آزاری که بزرگترین شکنجه ها به آن نمی رسد
قسم به مردانگی ات تو را دوست دارم
اما این که نمی میرم
صبر است؟
بی تفاوتی؟
بی تفاوتی نیست!
باید اعتراف کنم خطایی کرده ام به بزرگی آخرت
از عشقمان دور شدیم
به بی انصافی
کاش به خود نزدیک می شدیم
به خویشتن خویش
از خود نیز دور شدیم
سرگرم بازی شیطان
خاطره سیب و گندم
خاطره یک روز مرگبار
خاطره جدایی از یار
سرگرم نفس خویش
بازی بی شرم دنیا
و افسوس تو تنها.
یاورانت در این بازی باخته
و خاطره ها از ذهن ها تاخته
و نقش بی خیالی بر خاطره ها نواخته شد.
تو تنها
من مغلوب
شیطان سرشار از پیروزی
و “محمد بزرگ” رسولِ الله…..
اللهِ واحد را شریک برایش قرار دادیم
چه بد شریکی
شیطان و نفسِ از نَفَس افتاده
چه معامله شومی
وا محمدا، وا علیا، وا اُمّا،
و بازتاب صدایی در تاریخ تکرار می شد.
“هل من ناصرٍ ینصُرُنی؟!”
به گرد شمع تو گشته ام
و بال و پرم سوخته
فدای سرت
هزاران تن چون من فدای سرت
بال و پرم تویی! رفیق
واما انصاف
آنچه در صفت یارانت نیازمند آنی
وقتی به این واژه مقدس می اندیشم
می خواهم برایت شعله ور شوم
شمع باشم یا پروانه، در واقع در نبودنِ تمام واژه های مقدس بسوزم
تو محتاج واژه نیستی افسوس که در دنیای ما امری بنا به انصاف نیست
اگر هست کم رنگ است
و ظهور تو بسته به انصاف در حق خویشتن است.
من همه را به خاطر تو و تو را به خاطر خودت دوست دارم.
و اکنون حالی بلا تشبیه چون حال پیامبر بزرگ را دارم
سر به آسمان بلند کرده و ….«خدایا جانم بِسِتان»
اگر برای تو نباشم
می خواهم که اصلا نباشم که باشم اما نتوانم به پایت بمیرم!