شوق رفتن(5)
سر بر قلب فاطمه می گذارم،
مادر، تنهایی دردی است که از عزیزت علی به ما ارث رسید.
مادر، اشک بود که از حسین رسید و غربت از حسن
مادر، مادر، ……..
مرا ببخش عشق تنهایم
عشق مادر نه تنها تو را مرا پریشان می کند.
باشد که اضطرار تو را بفهمم!
به من بیاموز چگونه بمیرم تا حبیب باشم
و چگونه نمیرم تا عباست باشم
زندگی به عشق تو و نمردن به عشق تو سخت تر از جان دادن به پای توست.
بگو بر این عشق چگونه صبوری کنم تا اکبرت، علی اکبرت باشم.
شهیدی گفت: همه دوست دارند خوشنام بمیرند و تاب بد نام مردن ندارند،
همه ائمه بدنام مردند. مرا آنچنان ببر که می خواهی
خوشنام یا بد نام!
امید زنده ماندنم، من فلسفه عاشقی نمی دانم
فقط می دانم آن که عاشقش هستم بهترین است.
به من بیاموز چگونه زندگی کنم
و بگو چگونه می خواهی بمیرم. باشد که حاجت دلت برآورم
نمی دانم تاب چگونه مردن را دارم؟
مرا آنچنان که دوست داری بساز و بیاموز تا آن گونه که تو می خواهی بمیرم.