شوق رفتن(2)
28 مهر 1391
به گرد شمع تو گشته ام
و بال و پرم سوخته
فدای سرت
هزاران تن چون من فدای سرت
بال و پرم تویی! رفیق
واما انصاف
آنچه در صفت یارانت نیازمند آنی
وقتی به این واژه مقدس می اندیشم
می خواهم برایت شعله ور شوم
شمع باشم یا پروانه، در واقع در نبودنِ تمام واژه های مقدس بسوزم
تو محتاج واژه نیستی افسوس که در دنیای ما امری بنا به انصاف نیست
اگر هست کم رنگ است
و ظهور تو بسته به انصاف در حق خویشتن است.
من همه را به خاطر تو و تو را به خاطر خودت دوست دارم.
و اکنون حالی بلا تشبیه چون حال پیامبر بزرگ را دارم
سر به آسمان بلند کرده و ….«خدایا جانم بِسِتان»
اگر برای تو نباشم
می خواهم که اصلا نباشم که باشم اما نتوانم به پایت بمیرم!