شوق رفتن(6)
05 آبان 1391
باید اعتراف کنم خطایی کرده ام به بزرگی آخرت
از عشقمان دور شدیم
به بی انصافی
کاش به خود نزدیک می شدیم
به خویشتن خویش
از خود نیز دور شدیم
سرگرم بازی شیطان
خاطره سیب و گندم
خاطره یک روز مرگبار
خاطره جدایی از یار
سرگرم نفس خویش
بازی بی شرم دنیا
و افسوس تو تنها.
یاورانت در این بازی باخته
و خاطره ها از ذهن ها تاخته
و نقش بی خیالی بر خاطره ها نواخته شد.
تو تنها
من مغلوب
شیطان سرشار از پیروزی
و “محمد بزرگ” رسولِ الله…..
اللهِ واحد را شریک برایش قرار دادیم
چه بد شریکی
شیطان و نفسِ از نَفَس افتاده
چه معامله شومی
وا محمدا، وا علیا، وا اُمّا،
و بازتاب صدایی در تاریخ تکرار می شد.
“هل من ناصرٍ ینصُرُنی؟!”