شوق رفتن(3)
05 آبان 1391
ابا صالح. قلب تپنده تاریخ
می خواهم محب باشم
اما تو به نزدم نیا آب بخواه
تو آبی.
جویبار لحظه هایم که جاریست
و اکنون به لطف تو زنده ام
به نعمت وجودت
مرا دریاب
تشنه ام.
هزاران راه رفته به قصد تو
نگو که سراب بوده
نگو که بی راهه بوده
برفرض بی راهه بود
مرا به راهش ببر. راه تو، راه پیغمبر، راه علی، همه افتخارم.
مرانیم
راه بی پایان
و فاطمه و فاطمه- فاطمه
جایی که خاری از تاریخ دلم را خراش می زند
و تنفرم از دروغ های تاریخ بی حد می شود.
و بی انصافی دنیا در چشمم بزرگ
و نفرین بر لبم جاری
و اشک جاری
و نبودن تو
آزاری که بزرگترین شکنجه ها به آن نمی رسد
قسم به مردانگی ات تو را دوست دارم
اما این که نمی میرم
صبر است؟
بی تفاوتی؟
بی تفاوتی نیست!