شوق رفتن(1)
28 مهر 1391
به یاد لحظه هایی که اباعبدالله الحسین علیه السلام خیمه زد
در یک شب 83 یار ماندند، تنها 83 یار
افسوس که تو سال هاست خیمه زدی و ….. هیچ
افسوس که هیچکس تاب ماندن نزد تو را ندارد.
رفیق دردمندم
نمی دانم آنچه می گویم از سر احساس است یا تفکرات ایدئولوژیک.
تو نیازمند دومی هستی مرا برای خویش بساز
باشد که خونم فرش سرخ راحت شود.
این خون در رگها برای تو گرم و پایدار است.
سربچرخانی مرگم حتمی است.
اگر ایستادنی باشد به لطف خداست.
اگر نیستم مرا ایستاده قامت در رکابت ساز.
رفیق، رفیق، رفیق
دلم تاب ماندن ندارد
به فریادم بِرَس.
رفتن برایم یک آرزوست.
ماندن شوری در لحظه هاست.
بگو چه کنم تا شاید وهب ها و حبیب ها به گردت درآیند.
شوق رفتن مرا می کُشد
ترسو این است که تو باشی
و من……
خدا این چنین بخواهد فدای سرت.