مولای غریبم:
اکنون که تو هستی و من غایبم.
دعایم کن
که ایمان را که چون گدازه ی آهن است نه فقط بر دست
بر لبهایم گذارم و به شوق، ببوسم
و لب و جانم را آتش تقوا و عشق و ایمان بسوزاند.
دردی که درمانش خداست و رسولش و آل عزیز و طاهرش.
دردمندم،
از آنچه باید بدانم، هیچ نمی دانم.
اما گویا دنیا برایم هیچ است.
اما با تو همه چیز دارم. وجودم اسبی خواهد بود که چون او نمایی، بی تاب به سراغت آید. و دلم دریایی است که حاکمش خداست.
قدم هایم استوار، چون عَلَم عباس که نیفتاد مگر به رسم عشق بازی!
ادامه دارد
حکمتی بر من بیاموز چونان که تا به امروز به شاگرد گریز پای مکتب آموخته ای
که تا سر و جان و دل و فکر و رفتارم به فتنه ای آلوده نشود
و دعا بفرما که علم و ایمانم یکسان باشد و به آنچه می دانم عمل کنم و آنچه نمی دانم با توفیق طاعت عنایت شود.
می دانم و می خواهم فراموش نکنم که آن چه تو انجام می دهی حتی اگر برابر ذهن من نباشد تو با حقی!!
و جز حق انجام نخواهی داد
مولای مهربانم؛
شب و روز دلم و ذهنم همه جای شهر و بیابان را می گردد.
و از اطاعت تو مسرورم.
مرا بر اطاعت خود چون مادرت فاطمه بر اطاعت مولای زمان خویش استوار گردان.
و اما کعبه من:
بگو کجا گرد تو طواف کنم؟!
بیابان همه خار مغیلان است و ذهنم تاب نمی آورد که تو را در میان خار و خاشاک ببینم.
و شهر بی وفا و بی خیال از نبودن تو
و رنج بی اهمیت ماندنت، بس سخت است.
اما من هم در بیابان در انتظارم و هم در شهر.
همه جای زمین جز یادآور تو نیست.
و همه جا جز به دلتنگی تو نمی گذرد.
ادامه دارد
اضطرار لحظه هایت مرا مضطر کرده
و سراپایم همه شرم است.
جسم و روحم را شرم فراگرفته که زمان تو باشم، بمیرم بی آن که بر من حکومتی علنی نمایی.
دیگر تنها دیدنت دردی از دردم دوا نمی کند.
می خواهم سرباز سپاهت باشم
بی آن که در لغت جسم و جانم و فکرم واژه هایی به نام خستگی، ترس و چون آن باشد
ظرف وجودم را پس بزرگ نما.
تا آمدنت را به خوبی انتظار بکشم.
که چون بگویند تمام بدنت را بند بند خواهیم کرد، دست از تقوای الهی و ایمان به خدای قلب مهربانت بر ندارم.
اگر مرا بسوزانند، در آتش بیفکنند، بدنم ریش ریش کنند، هزاران زخم تازیانه فرودآورند
دست از تو و پدرانت و الله سبحان برندارم.
ادامه دارد
“هل من ناصر ینصرنی؟!”
گفتیم، رو به کشته ها کرد و این گفت، اما کشته ها جان نداشتند جوابش دهند
بعد گریستیم.
حسین، کفاره گناهانمان شد.
چون مسیح.
راه را همانجا اشتباه رفتیم.
مسیح یعنی زنده
و حسین با کلمه “ثار” عجین، یعنی زندگی بخش
باید از مسلکشان اطاعت می کردیم که زنده باشیم و زندگی بخش
افسوس که نفَسی می آید
و حبابی به درون بلعیده می شود.
رو به کشته ها فرمود: “هل من ناصر ینصرنی؟!”
یعنی ای مردم تاریخ و آیندگان
کسی که می خواهد ما را یاری کند آینده اش مرگی چنین است.
لحظه ای سختی و بعد عزت
چنانچه خواستید باشید بسم الله.
صدا هنوز در تاریخ طنین انداز است.
آیا شنوایی هست؟!
باید که انصاف بیاموزی و وظیفه بدانی
از رنگ ها و منیّت دل کنده
به سمت او رهسپار شوی.
کار زنان عفت و حیاست.
حتی تا مرگ عزیز در خیمه ماندن
مگر آنکه خیمه را به آتش بکشند.
یا میان در و دیوار درود خداوند را بدرود گویند
زنان پیر باید ققنوسی شوند
بال و پر زنان،
بالهاشان سوخته. تا از خاکسترش شهیدی سازند
وهب نام.
سر بر قلب فاطمه می گذارم،
مادر، تنهایی دردی است که از عزیزت علی به ما ارث رسید.
مادر، اشک بود که از حسین رسید و غربت از حسن
مادر، مادر، ……..
مرا ببخش عشق تنهایم
عشق مادر نه تنها تو را مرا پریشان می کند.
باشد که اضطرار تو را بفهمم!
به من بیاموز چگونه بمیرم تا حبیب باشم
و چگونه نمیرم تا عباست باشم
زندگی به عشق تو و نمردن به عشق تو سخت تر از جان دادن به پای توست.
بگو بر این عشق چگونه صبوری کنم تا اکبرت، علی اکبرت باشم.
شهیدی گفت: همه دوست دارند خوشنام بمیرند و تاب بد نام مردن ندارند،
همه ائمه بدنام مردند. مرا آنچنان ببر که می خواهی
خوشنام یا بد نام!
امید زنده ماندنم، من فلسفه عاشقی نمی دانم
فقط می دانم آن که عاشقش هستم بهترین است.
به من بیاموز چگونه زندگی کنم
و بگو چگونه می خواهی بمیرم. باشد که حاجت دلت برآورم
نمی دانم تاب چگونه مردن را دارم؟
مرا آنچنان که دوست داری بساز و بیاموز تا آن گونه که تو می خواهی بمیرم.