اباصالح(2)
16 آبان 1391
اضطرار لحظه هایت مرا مضطر کرده
و سراپایم همه شرم است.
جسم و روحم را شرم فراگرفته که زمان تو باشم، بمیرم بی آن که بر من حکومتی علنی نمایی.
دیگر تنها دیدنت دردی از دردم دوا نمی کند.
می خواهم سرباز سپاهت باشم
بی آن که در لغت جسم و جانم و فکرم واژه هایی به نام خستگی، ترس و چون آن باشد
ظرف وجودم را پس بزرگ نما.
تا آمدنت را به خوبی انتظار بکشم.
که چون بگویند تمام بدنت را بند بند خواهیم کرد، دست از تقوای الهی و ایمان به خدای قلب مهربانت بر ندارم.
اگر مرا بسوزانند، در آتش بیفکنند، بدنم ریش ریش کنند، هزاران زخم تازیانه فرودآورند
دست از تو و پدرانت و الله سبحان برندارم.
ادامه دارد