اگر با حاجیه خانم ابطحی آشنا نشده بودم، نمی توانستم حتی تصور کنم که چنین شخصی با چنین صفاتی می تواند وجود داشته باشد!!
تا آن زمان و تا این زمان، هم، کسی را ندیده ام که چنان صفاتی داشته باشد!!!
به عقیده من ایشان تا حد امکان، سبک زندگی و سلوکشان را به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نزدیک کرده بودند. چون با دیدن ایشان فقط به یاد خدا و ائمه می افتادم!!
چیزهایی را که در کتاب ها درباره مؤمن واقعی می خوانیم، من به طور عملی در وجود ایشان دیدم.
برای همین است که اکنون با تمام وجود حس می کنم که فرمایشات خدا و ائمه، قصه نیست و شیوه ای از زندگی است!
کمی می توانم تصور کنم که زندگی ائمه چه جوّی داشته است!!
خدا این توفیق عظیم را به من!!!!! داد تا از نزدیک با یک عارف و عاشق خدا و اهل بیت، نشست و برخاست داشته باشم!!
حاجیه خانم ابطحی می گفتند: مردم بلد نیستند زندگی کنند. زندگی کردن خیلی آسان است اما مردم خیلی آن را سخت می گیرند.
در مورد آشپزی کردن، بارها از ایشان شنیدم که می گفتند: اکثر مردم از صبح می روند در آشپزخانه و تا ظهر به خودشان ور می روند و این را می سوزانند و آن را خراب می کنند و….
اما خودشان ظرف نیم ساعت چند تا غذا می پختند، چقدر راحت و آسان، بدون سر و صدا و قیل و قال!!
هر وقت از ایشان سخن می گویم، به شدت احساس دلتنگی برایشان می کنم!!
چون برای من مادر و دوست خوبی بودند و یادم می افتد که چه کسی را از دست داده ام!!
راز ایشان در انس با قرآن بود. مگر غیر از این می شود؟! ایشان حافظ قرآن بودند و مدام قرآن را زمزمه می کردند.
یک بار که نزد حاجیه خانم ابطحی بودم، ایشان گله داشتند از دست بعضی از جوان ها.
ظاهراً به یکی از طلبه های جوان چیزی گفته بودند و جوابی که از او شنیده بودند زیاد جالب نبود. یعنی ایشان انتظار خیلی بیشتری از طلبه ها داشتند. در آن هنگام به من گفتند: ما که جوان بودیم، آسمان و زمین را به هم می دوختیم.
این سخنشان هنوز در گوش من مانده است و اثر عجیبی روی زندگی ام داشته است و دارد.
برای همین فکر می کنم که باید از لحظه لحظه ی عمری که خدا به ما ارزانی داشته است به نحو احسن استفاده کنیم و بیش از آنچه خودمان هم فکر می کنیم می توانیم از خودمان در کارهایمان مایه بگذاریم. آنجا که خیلی خسته ایم، آنجا که فکر می کنیم ربطی به ما ندارد، آنجا که هیچکس داوطلب نیست، آنجا که همه بی حال و خسته اند، آنجا که همه غافلند، آنجا که همه راحت طلبند، آنجا که روزمرگی بیداد می کند، آنجا که عادات ناپسند مثل خوره روح همه را می خورد، آنجا که حماقت را روشنفکری می دانند، آنجا که ………
آسمان را می توان به زمین دوخت………….
یک انسان فعال، از خود گذشته، بیدار، شاد، پرامید، ایثارگر، عاشق خدا و…………….
هر روزِ نو را می تواند نورانی کند و با نورش تاریکی ها را بپوشاند!!
خدایا کمکم کن که یادم نرود که ناامیدی بزرگترین گناه است!!
خدایا همه را در پرتو تو خوب شناختم اما در حسرت خوب شناختنت مانده ام!!
بیش از همیشه جای استاد بی ریا، پاک ومخلصم خالی است!!
ایشان از سال 1353 تا 1388 در مدرسه ما،نورافشانی کردند، خون جگرها خوردند، ایثارها کردند، این همه سال یک تنه این محل مقدس را رهبری کردند اما اکنون که فقط دو سال از رفتنشان می گذرد، این همه نیرو، در اداره ی این مکان مشکل دارند!! اکنون به وضوح می بینم که “معنویت" است که حرف اول را می زند نه پول و …. یکی از کلام های ایشان هم این بود که: یک مرد جنگی به از یک دشت مرد!! خودشان یک مردجنگی بودند. داستان های جبهه رفتن و کمک پشت جبهه شان، به وضوح فریاد می زند که ایشان در ظاهر یک زن بود اما در باطن کار چند مرد و زن جنگی را می کرد!!! خدا چه لطف عظیمی در حق من داشت که توفیق درس گرفتن از ایشان را به من داده بود. احساس می کنم الان از طرف خدا مسئولم که معنویت ایشان را به همه بشناسانم و عطرش را تا انجا که می توانم پخش کنم!! انسان های مخلص و پاک، عطر زیبایی را می پراکنند که بوی گند بقیه را می پوشاند. با رفتن عطر، یواش یواش بوی گند و تعفنی دارد فضا را پر می کند!!
هر گاه به خانه ایشان می رفتم، راحتی و آرامش عجیبی احساس می کردم.
شب ها همیشه سعی می کردند زود بخوابند تا برای نماز شب بیدار شوند!! و به من هم می گفتند زود بخواب.
صدای آرام و دلنشینی داشتند! دلم برای صدایشان تنگ شده است.
خواب در منزل ایشان هم با خواب در خانه خودمان خیلی تفاوت داشت. با اینکه در تخت خودم نبودم و جایم تغییر می کرد، اصلا ناراحت نبودم و پس از خواب احساس خیلی خوبی داشتم. انگار خستگی از مغز استخوانم در می آمد!!!
یک سال ایام محرم، توفیقی پیش آمد و حدود 40 روزی را شب و روز نزد ایشان بودم. صبح و بعداز ظهر همراه ایشان به مجلس سخنرانی شان برای امام حسین علیه السلام می رفتیم یا به عبارت دیگر مجلس روضه ی امام حسین علیه السلام.پس از گذشت این ایام، برگشتم به خانه خودمان وهنگامی که کلیدم را درآوردم تا در خانه را باز کنم، احساس کردم که از آسمان پایم به زمین رسید. یعنی انقدر سبکبال شده بودم که خودم هم نفهمیده بودم و تا به منزل خودمان رسیدم از آسمان به زمین آمدم!! این احساس را هیچوقت فراموش نمی کنم!!
ایشان همیشه می گفتند که مجلس امام حسین محل نزول ملائکه است.هنگامی که به قصد شرکت در مجلس امام حسین علیه السلام از خانه تان بیرون می آیید، ملائکه شما را بدرقه می کنند و هنگام بازگشت هم با شما تا منزلتان می آیند.
می گفتند مجلس امام حسین مثل حرم ایشان است و دعا در آن مستجاب است.
من سعی می کردم در این مجالس درست روبروی میز سخنرانی ایشان با کمی فاصله بنشینم. چون ایشان می گفتند که حضرت زهرا اینجا می نشینند.
آن وقت اصلا به فکرم هم نمی رسید که روزی حاج خانم نباشند و دیگر از این مجالسشان خبری نباشد!!!چه سبکبال بودم در آنجا!! مثل این بود که در بهشت نشسته ام!!
استاد عزیزم در هنگام گرمی یا سردی هوا، هیچگاه به خود اجازه نمی دادند که بگویند: چقدر هوا گرمه یا چقدر هوا سرده!
هر وقت من حواسم نبود و می گفتم هوا خیلی گرمه! ناراحت می شدند و می گفتند: نباید با گرمی و سردی هوا حال ما تغییر کند و با کمی دگرگونی ناله ما بلند شود.
آنچه را تداعی می کرد این بود که انسان همیشه باید راضی باشد و به آنچه از طرف خدا می رسد، ایراد نگیرد!!
هیچوقت هم به خاطر ندارم که از دردی نالیده باشند. یادمه که استخوان انگشت پایشان مدتی بود درد می کرد، اما هیچوقت آه و ناله نمی کردند. یک بار از دستشان در رفت و گفتند: آخ پام. بعدش ناراحت شدند و از حرفشان پشیمان شدند!!
هر گاه خانم هایی را می دیدم که سن زیادی هم نداشتند و از دردهای مختلف در بدنشان می نالیدند، به آنها می گفتم که این حاج خانم ما را ببینید. هفتاد و چند سالشونه اما هیچوقت ناله و فغان و تنبلی نمی کنند و همیشه پر از انرژی و سر حال به کارهایشان می پردازند.
یادمه حاج خانم به آشپزخانه که می رفتند اصلا کوچکترین صدایی از ظرف ها به گوش نمی رسید. بعد از نیم ساعت که از آشپزخانه بیرون می آمدند، همه ظرف هایشان را شسته بودند یا شسته ها را جمع کرده بودند و غذای آن روزشان را هم پخته بودند، اما کوچکترین صدایی از آشپزخانه نشنیده بودیم!!
یعنی نه تنها ظرف ها را به هم نمی زدند و بی صدا کار می کردند بلکه با صرف کمترین وقت غذایشان را می پخند و ظروفشان را مرتب می کردند!!
این هم درس بزرگی برای من بود.
تا قبلش من خیلی با سروصدا ظرف می شستم!! حالا خیلی بهتر شده ام اما هنوز هم نتوانسته ام مثل ایشان بی صدای بی صدا کار کنم . هنوز هم نمی دام چطور این کار را در کمترین زمان انجام می دادند!!
شنیده اید صدای ظرف شستن بعضی خانم ها را در منزل به ويژه اگر مهمان هم داشته اند و مقدار ظرف ها زیاد شده باشد که آن وقت تا چهل خانه آن طرف تر هم باید بفهمند که این خانم دارد ظرف می شوید!!!!
بعضی خانم ها را هم دیده اید که همیشه در حال نالیدن اند!! آخ پام، آخ کمرم، آخ دلم، و همیشه در حال ناشکری اند؟!!!
تفاوت سن من و حاجیه خانم ابطحی 25 سال بود ولی ایشان از نماز نافله خواندن و عبادت خسته نمی شدند. با هم مسابقه نماز خواندن می گذاشتیم و همیشه ایشان برنده بودند!!
وقتی که چشمشان مشکل زیادی پیدا نکرده بود و دیدشان خوب بود، هیچکس در راه رفتن به پایشان نمی رسد و از همه جلو می زند با اینکه سنشان از بقیه بیشتر بود!!
یادمه همیشه به من می گفتند: فقط بدو.
یادم می آید آن زمان که تازه کامپیوتر به بازار آمده بود، حاجیه خانم ابطحی گفتند سه دستگاه برای مدرسه می خریم. هنوز کسی نمی دانست کامپیوتر چیست و به چه کاری می آید. پولی برای این کار نبود. اما ایشان هیچگاه غصه ی پول نداشتن را نمی خوردند و همیشه می گفتند: دست من توی جیب امام زمان است!!
فقط کافی بود برای انجام کاری تصمیم بگیرند. سپس بدون تردید و اتلاف وقت آن را با سرعت و دقت انجام می دادند و پول هم جور می شد!!
آن چنان از امام زمان صحبت می کردند که گویی برادر یا یکی از اشخاص خیلی نزدیکشان است. این توکل و اعتمادشان همیشه کار می کرد.
روزهای جمعه مقید بودند که صبح زود به سالن مدرسه بیایند و ندبه را با صدای گرم و دلنشینشان بخوانند. با اینکه خانه شان هم از محل مدرسه خیلی فاصله داشت!
عشقشان به امام زمان، سرما، گرما و خستگی را از یادشان می برد. هنگام خواندن دعای ندبه، به “این الحسن و این الحسین” که می رسیدند، مثل ابر بهار گریه می کردند. خودشان را برای امام حسین می کشتند!!
در اواخر دعا هم که درباره امام زمان بود، بسیار گریه می کردند. در و دیوار این سالن، شاهد گریه ها و تلاش های بی دریغ ایشان است.
اکنون هر زمان در این سالن بیتوته می کنیم، آرامش عجیبی را در آن می یابیم!!!
همیشه هم صبحانه ی خوبی آماده می کردند.
گاهی صبح های زمستان، عدسی می آوردند. وقتی خانم ها به داخل قابلمه نگاه می کردند می گفتند این که کمه و به همه نمی رسه؟
حاجیه خانم می گفتند: نگو کمه، حضرت خودشان نگاه می کنند و کم نمی آید.
و همینطور هم می شد!!!