درباز می شود و مهمان های حسین دارند می روند به مجلس حسین . خطاب می شود به ملائکه. برید دنبال کنید مهمان های حسینم را که آسیبی بهشان نرسد و برسند به حرم حسینم، به مجلس حسین. دنبالشان می کنند. وقتی رسیدند، ملائکه می گویند ما رساندیمشان. به آنها گفته می شود: برید داخل. بال هایتان را پهن کنید تا آنها روی بالهایتان بنشینند. الان شما روی بال ملائک نشسته ایدو خیلی مهمه!!
وقتی مجلس تمام می شود، ملائک به آسمان می روند. آسمان اول و آسمان دوم.
ملائکه آسمان اول می گویند: بَه چه بوی عطری می دهید. این بو از کجا است؟ کجا بوده اید؟
می گویند: مجلس های حسین بر پا بود. ما رفتیم بال هایمان را پهن کردیم و این بوی مهمان های امام حسین است.
بقیه ملائک می گویند: ما را هم ببرید تا این بو را بگیریم.
می گویند آن مجلس تمام شد. همه رفتند خانه هایشان. می گویند: پس بزارید ما خودمان را به شما بمالیم تا بوی عطر آن ها را بگیریم.
قدر خودتان را بدانید. نگویید اگر جایی روضه هست، صاحب روضه را دوست ندارم. آقا ی منبری شان را دوست ندارم یا از فلانی خوشم نمیاد. وقتی دیدید مجلسی از حسین بر پا است، برید داخل. کمی بنشینید و چایی هم حتماً بخورید. یک روز کسی روضه خوانی می کرده است، کسی هر روز می رفته آنجا و چایی می خورده و می رفته است. صاحب خانه از او می پرسد: بمانید، آقا الان می ره منبر. ولی او می رود. فردا که دوباره میاد، صاحب خانه می گوید: دیگه نیا. تو می آیی فقط چای بخوری و بری! دیگه نیا.
شب خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را می بیند. سلام می کند اما حضرت رویشان را از او می گردانند. می گوید: من برای فرزندتان روضه گرفتم! فرمودند: تو برای فرزند من مجلس نگرفته ای. تو برای دل خودت مجلس گرفته ای.
می گوید: چه خطایی از من سر زده است؟
گفتند: چرا دل مهمانم را شکستی. او شفا را در چایی می دیده است. از خواب بیدار می شود و پریشان دنبال آن شخص می گردد.
این ها همه دلیل این است که خود حضرت زهرا سلام الله علیها بر مجالس روضه نظارت دارند. ملائک هم که هستند و خود خدا.
پس با ادب وارد شوید.
با وضو و غسل اگر امکان دارد در مجالس حضور یابید. وقتی وارد می شوید،بروید جلو(اگر جا هست) که برای پشت سری هایتان که می آیند جا برای نشستن باشد. خیلی ساکت باشید. اصلا در مجلس امام حسین علیه السلام، صحبت دنیا نکنید. این مجالس، مجالس “مصباح الهدی” است. مصباح یعنی چراغ. چراغ هدایت، حسین است. مردم را هدایت می کند. این جوان هایی که تا چند روز پیش، سرگرم دنیا و زندگی بودند، می گویند می خواهیم برویم مجلس سیاه پوشان. می گویند مجلس سیاه پوشان دیگر چیست؟ جوان ها می روند در یک خانه جمع می شوند و آنقدر سینه می زنند. پیراهن سفیدشان را در می آورند و پیراهن سیاه می پوشند. خب اگر امام حسین به این مقام نرسیده بود، به شهادت نرسیده بود، برای دین خدا قیام نکرده بود، کِی جوان به این فکر می افتاد؟ حالا می روند جمع می شوند، سیاه می پوشند، مجلس جماعت برپا می شود. نماز می خوانند. توده مردم، تزکیه نفس مردم و … بستگی به خون حسین دارد. اون ملعون ها نمی دانستند دارند چکار می کنند؟
الان که ما این جا نشسته ایم؛ میلیون ها مردم در سراسر دنیا، از آمریکا، فرانسه و انگلیس، اتریش، وین، سوئد و نروژ، هر جا که شیعه ای هست می رود به مجلس حسین.
اون ها می دانستند که این طور می شود؟ این ها در خانه هایشان غذا ندارند بخورند؟ نگویید برای شام می روند؟ ارزش مجالس امام حسین را پایین نیاورید. من در خیابان که می رفتم، به مردم آفرین می گفتم. از وقتی وارد مجالس می شوید: بگویید یا حسین.
مردم در تمام سال آذوقه جمع می کنند برای ایام محرم تا غذا بدهند. همه برای حسین می روند.
آب را بر همه بستند. مردان را، همه را شهید کردند. کودکان صدای العطششان بلند بود.
زان تشنگان هنوز می رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
صدای العطش کودکان حسین به آسمان بود. بمیرم حضرت سکینه خاتون روی دستش علی اصغر بود و گریه می کرد، همه گریه می کردند. امام حسین فرمودند: مگر نگفتم تا من زنده ام گریه نکنید. دشمن خوشحال می شود. گفت: بابا گریه ما برای علی اصغر است. گاهی از شدت تشنگی بی تاب روی دست مااست.
این همه جنایت و بی رحمی سبب شد که شما تسبیح ها را دست بگیرید و بگویید: “اللهم العن اول ظالم ظَلَمَ حق محمد و آل محمد و آخر له علی ذلک اللهم العن العصابة التی جاهدت الحسین علیه السلام و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله اللهم العنهم جمیعاً".
لعنت بر همه شان
از آن طرف به حسین علیه السلام: “السلام علیک یا ابا عبدالله و…..”
پایان
مدرسه ما در زمان حاج خانم امین تأسیس شده است و خود ایشان هنگام تأسیس، روی صندلی در جایی که سخنرانان ما صحبت می کنند نشسته اند.
من که خانم امین را ملاقات نکرده ام. اما شیرینی زندگی و هم صحبت بودن با حاج خانم ابطحی را چشیده ام. چه حلاوتی!!
خودشان هم همیشه می گفتند: عاشق خدا بشید. عاشق خدا، نونش تو روغنه!
چرا ما پا جای پای این بزرگان نگذاریم؟
تا بعد از مرگمان توفیق زیارت همه خوبان را داشته باشیم!!
خیلی زشته شاگرد اینا بوده باشیم و هیچی نشیم!!
در تهران در حسینیه ارشاد، با خانم کاتوزیان، عربی و حکمت می خواندم.
در سال 1355 آمدم اصفهان. رفتم پیش حاج خانم امین. ایشان گفتند من کلاس هایم را تعطیل کرده ام. بروید پیش خانم قاضی. ایشان سه شنبه ها درس می دهند. رفتم به کلاس ایشان. دیدم فقط قرآن می خوانند. دروباره نزد خانم امین رفتم و گفتم این برایم کافی نیست. ایشان گفتند بروید نزد خانم ابطحی در کانون تبلیغات اسلامی. وقتی به آنجا رفتم به من گفته شد که آن محل واگذار به نابینایان شده است. باز نزد خانم امین رفتم. گفتند برو به منزلشان.
منزل خانم ابطحی در نزدیکی مرقد علامه مجلسی بود. رفتم آنجا. تا دم اتاق آدم نشسته بود و حاج خانم داشتند درس اخلاق و قرآن می دادند. خیلی جذب شدم. ولی راهم دور بود.
خانه ای اجاره ای در کوچه بیمارستان سعدی داشتم. بنابراین سر کلاس هایشان نرفتم. یک روز در کوچه بیمارستان آقای عمومی(که از بستگانمان بود) را با خانم ابطحی دیدم. آنها بالا سر بناها بودند. طبقه سوم کانون را داشتند می ساختند. سلام کردم و گفتم من به منزلتان آمده بودم. گفتند دارم اینجا را برای خانم ها می سازم. سال 1356 بود. خیلی از من استقبال کردند.
آقای هدایتی نهج البلاغه و آقای ایزد پناه، جامع المقدمات و نصاب الصبیان درس می دادند. آقای ایزدپناه جوان بودند برای همین پاراوانی بین ایشان و خانم ها گذاشته بودند که چشمشان به خانم ها نیفتد.
حاج خانم هم مرا تشویق کردند و هم حمایتم کردند چون مشکلات زیادی داشتم. ایشان خیلی پشتکار داشتند. عاشق شاگردها بودند. سعی می کردند بهترین اساتید را بیاورند. اول حدود 15 شاگرد بودیم. استاد نجوم برایمان آوردند. کتاب منیة المرید را هم می خواندیم.
حین انقلاب رفتند شیراز، اهواز، دزفول. شبانه اعلامیه های امام خمینی را پخش می کردند؛ در دانشگاه بین دانشجویان و …در دهات هم تبلیغ می کردند.
در آن موقع کمی کانون بسته شد. تا بعد از انقلاب که دوباره فعالیت ها شروع شد. بعد از انقلاب سفری با هم به شیراز رفتیم. در پادگان آنجا سخنرانی داشتند. یک هفته آنجا بودیم. چقدر مردم دوستشان داشتند. بهترین وسیله ها را در پادگان، در اختیارمان گذاشته بودند.
حاج خانم عاشق قرآن و شاگردجمع کردن بودند.خیلی توصیه به حجاب می کردند به خواندن نمازهای نافله و به نماز شب.
ما را خیلی دوست داشتند. هر جا مهمانی بود، ما را با خودشان می بردند. ما را اصلا طرد نمی کردند. مشکلاتمان را حل می کردند که مبادا درس را ول کنیم. برای جبهه که لحاف می دوختیم می گفتند یک سوزن از اینجا بزن از آنجا دربیاور.
همه 15 نفر را به جایی رساندند. در جبهه و جنگ هم کلی فعالیت داشتند.
تلاش زیاد می کردند که مردم علم بیاموزند. این کار را بر هر چیزی ترجیح می دادند. لحاف دوزی که می کردیم، درس خواندمان هم ترک نمی شد.هر جا می فهمیدند که متاب خوب اخلاقی هست، با هزینه خودشان برای ما کتاب تهیه می کردند. حتی پول استاد را هم خودشان می دادند.دوره کامل لمعه را می خواندیم.
حریص بودند که مردم علم یاد بگیرند.
پول سخنرانی هایشان را دادند و برای جبهه آمبولانس خریدند.
محال بود کاری را شروع کنند و به پایان نرسانند.
پایان
من فخرالسادات رستمیان هستم، معروف به خانم نظیفی. تقریبا 6 ماه بود که این جا را ساخته بودند که پای یکی از سخنرانی های حاج خانم نشستم و شیفته ایشان شدم. آدرس کانون را گرفتم و آمدم این جا. کلاس و فعالیت داشتم. کمی درس خواندم. بعد دیگر دنبال فعالیت بودیم. با حاج خانم همه جا می رفتم. جهیزیه دختر می گرفتند. پسر زن می دادند. مردم کمک می کردند. این جا را با یک تومان و پنج ریال مردم ساختند. در جلسات سخنرانی که مردم پوش می زدند تا داخل خیابان، حاج خانم پول جمع می کردند و می آوردند می ریختند این جا. یا این جا احیاء که می گرفتند، خدا می داند این جا چه خبر بود. پایین و بالا مردم جمع می شدند. پول های مردم را خرج این جا و خرج مستضعفین می کردند. با این خانم منوچهری و بقیه می بردیم دم منزل مستضعفین.
چند جا رفتیم حمام نداشتند(فیروزآباد، حدود 36 سال پیش) مردم اصلا نمی دانستند حمام چیست. به ارتشی ها می گفتند آجر بیاورید. تا حمام ها ساخته شدند. مرد م چکار می کردند دور حاج خانم!! چند جا مسجد نداشتند. اطراف پیربکران، مدرسه ساختند. درآمد خودشان را هم برای این کارها می گذاشتند. برای خودشان پولی نگه نمی داشتند. مردم پول و طلا که می دادند، همه را به من می دادند. من می بردم می فروختم و با پولش همه چیز می خریدیم: پارچه و ….
شب تا صبح این جا لحاف می دوختیم. حاج خانم خیلی شجاع بودند. خودشان کنار دست رانده می نشستند و به جبهه می رفتند. هر چه می گفتیم خطرناک است. می گفتند من خودم می خواهم بروم.
پول های جمع شده را می دادند به روستاییان تا نان بپزند. من که با ایشان به جبهه نرفتم اما آنها که رفته بودند می گفتند به خط جلو می رفتند که غذا ها را به جوان ها بدهند. می گفتند آنها بچه های من هستند. می خواهم آنها که جلو هستند این چیزها را بخورند و غذای سالم بخورند.
هر چه بگویم کم گفته ام. خانه های مستضعفین را بین ما قسمت کرده بودند که هر کدام به یکی سر بزنیم. نمی خواستند هم کسی بفهمد که این کمک ها از کجا و از طرف چه کسی می رسد.
زمان راهپیمایی ها، همه ما را به راهپیمایی دعوت می کردند. بچه هایمان، شوهرانمان و خودمان را، می گفتند حتما باید بیایید. بچه های ما کوچه بودند که ما این جا می آمدیم. آنها بزرگ شده ی این جا هستند.
هر چی حاج خانم می گفتند، این ها می گفتند چشم.
ایمانشان خیلی قوی بود؛ وقتی می گفتند یک کاری می شود، ما می گفتیم نمی شود. دورشان جمع می شدیم و ایشان می گفتند می شود. نگویید نمی شود. آن کار هم انجام می شد.
طلاب می گفتند که ما نمی توانیم برای نماز شب بیدار شویم. حاج خانم می کفتن که از خدا بخواهید و به شوخی می گفتند من بیدارتان می کنم. همه می گفتند که ما شب بیدار شدیم.
علویه زینت سادات همایونی به مناسبت رحلت حاجیه خانم ابطحی مراسم گرفته بودند. فرمودند که حاجیه خانم ابطحی اقامه علم کردند. امام حسین اقامه نماز کردند. هیج جای قرآن نیامده است که نماز بخوانید، همه جا آمده است: “اقیموا الصلوة". یعنی اقامه نماز کنید.امام حسین(علیه السلام) اقامه نماز کردند. خانم ابطحی اقامه علم کردند. فقط ننشستند خودشان بخوانند یا فقط بنویسند، بلکه اقامه علم کردند. فعالیت های علمی کردند. برای همین، علمشان را بیشتر از این تا حد اجتهاد، پیش نبردند وگرنه آنقدر استعداد داشتند که به اجتهاد برسند! ولی خود را موظف دیدند که به دیگران سود برسانند. خودشان گفتند که وقتی من لیسانسم را گرفتم، به من پیشنهاد استخدام کردند که به دبیرستان های دخترانه بروم و دبیر دینی بشوم. اما دیدم اگر بروم و شروع به پول گرفتن کردم، از کار اصلی ام باز می شوم.
آقایان کمال و جمال موسوی از استادان حوزه و دانشگاه، از اساتید حاج خانم بودند. پیش پدرشان هم خیلی درس آموخته بودند. پدرشان سه دختر داشتند که فقط به حاج خانم گفته بودند که تو یک چیزی می شوی.
پیش پدرشان فقه و اصول و ادبیات را فراگفته بودند.
دعای ابوحمزه به این سختی و زیادی را از پدرشان که می خوانده اند، حفظ شده بودند.
سه تا خواهر بوده اند. یکی مادر شهید علی اکبر اژه ای بوده است که در حزب جمهوری شهید شده است.
پدرشان هم که در خمینی شهر به دنیا آمده بودند، نجف و قم و …. تحصیل کرده بودند و در اصفهان زندگی می کردند.
حاج خانم با این که علم زیادی داشتند، اما باز پای علمایی مثل حجة الاسلام معمار می نشستند تا علمشان تثبیت شود. چون تواضع زیادی داشتند.