خاطرات حاج خانم شیخ الاسلام درباره حاج خانم ابطحی
در تهران در حسینیه ارشاد، با خانم کاتوزیان، عربی و حکمت می خواندم.
در سال 1355 آمدم اصفهان. رفتم پیش حاج خانم امین. ایشان گفتند من کلاس هایم را تعطیل کرده ام. بروید پیش خانم قاضی. ایشان سه شنبه ها درس می دهند. رفتم به کلاس ایشان. دیدم فقط قرآن می خوانند. دروباره نزد خانم امین رفتم و گفتم این برایم کافی نیست. ایشان گفتند بروید نزد خانم ابطحی در کانون تبلیغات اسلامی. وقتی به آنجا رفتم به من گفته شد که آن محل واگذار به نابینایان شده است. باز نزد خانم امین رفتم. گفتند برو به منزلشان.
منزل خانم ابطحی در نزدیکی مرقد علامه مجلسی بود. رفتم آنجا. تا دم اتاق آدم نشسته بود و حاج خانم داشتند درس اخلاق و قرآن می دادند. خیلی جذب شدم. ولی راهم دور بود.
خانه ای اجاره ای در کوچه بیمارستان سعدی داشتم. بنابراین سر کلاس هایشان نرفتم. یک روز در کوچه بیمارستان آقای عمومی(که از بستگانمان بود) را با خانم ابطحی دیدم. آنها بالا سر بناها بودند. طبقه سوم کانون را داشتند می ساختند. سلام کردم و گفتم من به منزلتان آمده بودم. گفتند دارم اینجا را برای خانم ها می سازم. سال 1356 بود. خیلی از من استقبال کردند.
آقای هدایتی نهج البلاغه و آقای ایزد پناه، جامع المقدمات و نصاب الصبیان درس می دادند. آقای ایزدپناه جوان بودند برای همین پاراوانی بین ایشان و خانم ها گذاشته بودند که چشمشان به خانم ها نیفتد.
حاج خانم هم مرا تشویق کردند و هم حمایتم کردند چون مشکلات زیادی داشتم. ایشان خیلی پشتکار داشتند. عاشق شاگردها بودند. سعی می کردند بهترین اساتید را بیاورند. اول حدود 15 شاگرد بودیم. استاد نجوم برایمان آوردند. کتاب منیة المرید را هم می خواندیم.
حین انقلاب رفتند شیراز، اهواز، دزفول. شبانه اعلامیه های امام خمینی را پخش می کردند؛ در دانشگاه بین دانشجویان و …در دهات هم تبلیغ می کردند.
در آن موقع کمی کانون بسته شد. تا بعد از انقلاب که دوباره فعالیت ها شروع شد. بعد از انقلاب سفری با هم به شیراز رفتیم. در پادگان آنجا سخنرانی داشتند. یک هفته آنجا بودیم. چقدر مردم دوستشان داشتند. بهترین وسیله ها را در پادگان، در اختیارمان گذاشته بودند.
حاج خانم عاشق قرآن و شاگردجمع کردن بودند.خیلی توصیه به حجاب می کردند به خواندن نمازهای نافله و به نماز شب.
ما را خیلی دوست داشتند. هر جا مهمانی بود، ما را با خودشان می بردند. ما را اصلا طرد نمی کردند. مشکلاتمان را حل می کردند که مبادا درس را ول کنیم. برای جبهه که لحاف می دوختیم می گفتند یک سوزن از اینجا بزن از آنجا دربیاور.
همه 15 نفر را به جایی رساندند. در جبهه و جنگ هم کلی فعالیت داشتند.
تلاش زیاد می کردند که مردم علم بیاموزند. این کار را بر هر چیزی ترجیح می دادند. لحاف دوزی که می کردیم، درس خواندمان هم ترک نمی شد.هر جا می فهمیدند که متاب خوب اخلاقی هست، با هزینه خودشان برای ما کتاب تهیه می کردند. حتی پول استاد را هم خودشان می دادند.دوره کامل لمعه را می خواندیم.
حریص بودند که مردم علم یاد بگیرند.
پول سخنرانی هایشان را دادند و برای جبهه آمبولانس خریدند.
محال بود کاری را شروع کنند و به پایان نرسانند.
پایان