از سخنان حاجیه خانم نظیفی درباره حاجیه خانم ابطحی
من فخرالسادات رستمیان هستم، معروف به خانم نظیفی. تقریبا 6 ماه بود که این جا را ساخته بودند که پای یکی از سخنرانی های حاج خانم نشستم و شیفته ایشان شدم. آدرس کانون را گرفتم و آمدم این جا. کلاس و فعالیت داشتم. کمی درس خواندم. بعد دیگر دنبال فعالیت بودیم. با حاج خانم همه جا می رفتم. جهیزیه دختر می گرفتند. پسر زن می دادند. مردم کمک می کردند. این جا را با یک تومان و پنج ریال مردم ساختند. در جلسات سخنرانی که مردم پوش می زدند تا داخل خیابان، حاج خانم پول جمع می کردند و می آوردند می ریختند این جا. یا این جا احیاء که می گرفتند، خدا می داند این جا چه خبر بود. پایین و بالا مردم جمع می شدند. پول های مردم را خرج این جا و خرج مستضعفین می کردند. با این خانم منوچهری و بقیه می بردیم دم منزل مستضعفین.
چند جا رفتیم حمام نداشتند(فیروزآباد، حدود 36 سال پیش) مردم اصلا نمی دانستند حمام چیست. به ارتشی ها می گفتند آجر بیاورید. تا حمام ها ساخته شدند. مرد م چکار می کردند دور حاج خانم!! چند جا مسجد نداشتند. اطراف پیربکران، مدرسه ساختند. درآمد خودشان را هم برای این کارها می گذاشتند. برای خودشان پولی نگه نمی داشتند. مردم پول و طلا که می دادند، همه را به من می دادند. من می بردم می فروختم و با پولش همه چیز می خریدیم: پارچه و ….
شب تا صبح این جا لحاف می دوختیم. حاج خانم خیلی شجاع بودند. خودشان کنار دست رانده می نشستند و به جبهه می رفتند. هر چه می گفتیم خطرناک است. می گفتند من خودم می خواهم بروم.
پول های جمع شده را می دادند به روستاییان تا نان بپزند. من که با ایشان به جبهه نرفتم اما آنها که رفته بودند می گفتند به خط جلو می رفتند که غذا ها را به جوان ها بدهند. می گفتند آنها بچه های من هستند. می خواهم آنها که جلو هستند این چیزها را بخورند و غذای سالم بخورند.
هر چه بگویم کم گفته ام. خانه های مستضعفین را بین ما قسمت کرده بودند که هر کدام به یکی سر بزنیم. نمی خواستند هم کسی بفهمد که این کمک ها از کجا و از طرف چه کسی می رسد.
زمان راهپیمایی ها، همه ما را به راهپیمایی دعوت می کردند. بچه هایمان، شوهرانمان و خودمان را، می گفتند حتما باید بیایید. بچه های ما کوچه بودند که ما این جا می آمدیم. آنها بزرگ شده ی این جا هستند.
هر چی حاج خانم می گفتند، این ها می گفتند چشم.
ایمانشان خیلی قوی بود؛ وقتی می گفتند یک کاری می شود، ما می گفتیم نمی شود. دورشان جمع می شدیم و ایشان می گفتند می شود. نگویید نمی شود. آن کار هم انجام می شد.
طلاب می گفتند که ما نمی توانیم برای نماز شب بیدار شویم. حاج خانم می کفتن که از خدا بخواهید و به شوخی می گفتند من بیدارتان می کنم. همه می گفتند که ما شب بیدار شدیم.