دلنوشته
این جا همه اش شوق و اشتیاق، شور بود و شعف، نور بود و آرامش،
مدینه بود و بوی پیغمبر. آسمان بود و گنبد خزرایش.
به هر کس نگاه می کردم با یک روح تازه ای به طرف درب های مسجدالنبی راهی بود.
اصلا آنچه را که می دیدم باور نمی کردم. دقیقه ها و ساعت ها می گذشتند ولی انگار هیچ کدام جزو عمرم حساب نمی شدند.
چه صفایی داشت قدم زدن در حیاط مسجد،
چه طراوتی داشت آن نفسی که از هوای عطر پیغمبر می کشیدم
و چه سویی می گرفت دیدگانم وقتی به گنبدش نگاه می کردم.
قدم زنان پیش می رفتم و با خود زمزمه می کردم که کجاست بین الحرمینی که می گویند؟
پس آن حرم کجاست؟
آری می گفتم و پیش می رفتم تا این که به یک حصار.
گفتند حرم همین جاست.
بالا رفتم. همه جا خاک بود.
آنجا حرم نبود، حزن بود و تنهایی، غربت بود و غریبی.
همه جا بقیع بود وخاک!!
طلیه پایه 2