گنجینه اسرار
سرّی اندر گوش هر یک، باز گفت باز گفت: این راز را باید نهفت
با مخالف، پرده دیگرگون زنید با منافق، نعل را وارون زنید
خوش ببینید از یسار و از یمین ز آنکه دزدانند ما را در کمین
بی خبر، زین ره نگردد تا خبر ای رفیقان، پا نهید آهسته تر
پای ما را نی اثر باشد نه جای هر که نقش پای دارد، گو میای
کس مبادا ره بدین مستی برد پی بدین مطلب، به تردستی برد
در کف نامحرم افتد، راز ما بشنود گوش خران، آواز ما
راز عارف بر لب عام اوفتد طشت اهل مهنی از بام اوفتد
عارفان را قصه با عامی کشد کار اهل دل به بدنامی کشد
این وصیت کرد با اصحاب خویش تا به کلی پرده برگیرد ز پیش
گفتشان کی سر خوشان می پرست خورده می از جام ساقی الست:
اینک آن ساقی به کف ساقی منم جمله اشیا فانی و، باقی منم
در فنای من شما هم، باقئید مژده ای مستان که مست ساقئید
منبع: گنجینه اسرار، عمان سامانی، ص 75.
این شیطان لعنتی، سعادت بزرگی را می خواد از ما بگیره!!
با تمام توان باید علیه او مجهز شویم.
دیدید هر وقت به نماز می ایستیم، چه بلایی سرمان میاره؟!!
خدا لعنتش کنه!!
ما باید در جنگ با او پیروز شویم. البته با کمک خدا فقط این کار عملی است!!
مدرسه ما در زمان حاج خانم امین تأسیس شده است و خود ایشان هنگام تأسیس، روی صندلی در جایی که سخنرانان ما صحبت می کنند نشسته اند.
من که خانم امین را ملاقات نکرده ام. اما شیرینی زندگی و هم صحبت بودن با حاج خانم ابطحی را چشیده ام. چه حلاوتی!!
خودشان هم همیشه می گفتند: عاشق خدا بشید. عاشق خدا، نونش تو روغنه!
چرا ما پا جای پای این بزرگان نگذاریم؟
تا بعد از مرگمان توفیق زیارت همه خوبان را داشته باشیم!!
خیلی زشته شاگرد اینا بوده باشیم و هیچی نشیم!!
در تهران در حسینیه ارشاد، با خانم کاتوزیان، عربی و حکمت می خواندم.
در سال 1355 آمدم اصفهان. رفتم پیش حاج خانم امین. ایشان گفتند من کلاس هایم را تعطیل کرده ام. بروید پیش خانم قاضی. ایشان سه شنبه ها درس می دهند. رفتم به کلاس ایشان. دیدم فقط قرآن می خوانند. دروباره نزد خانم امین رفتم و گفتم این برایم کافی نیست. ایشان گفتند بروید نزد خانم ابطحی در کانون تبلیغات اسلامی. وقتی به آنجا رفتم به من گفته شد که آن محل واگذار به نابینایان شده است. باز نزد خانم امین رفتم. گفتند برو به منزلشان.
منزل خانم ابطحی در نزدیکی مرقد علامه مجلسی بود. رفتم آنجا. تا دم اتاق آدم نشسته بود و حاج خانم داشتند درس اخلاق و قرآن می دادند. خیلی جذب شدم. ولی راهم دور بود.
خانه ای اجاره ای در کوچه بیمارستان سعدی داشتم. بنابراین سر کلاس هایشان نرفتم. یک روز در کوچه بیمارستان آقای عمومی(که از بستگانمان بود) را با خانم ابطحی دیدم. آنها بالا سر بناها بودند. طبقه سوم کانون را داشتند می ساختند. سلام کردم و گفتم من به منزلتان آمده بودم. گفتند دارم اینجا را برای خانم ها می سازم. سال 1356 بود. خیلی از من استقبال کردند.
آقای هدایتی نهج البلاغه و آقای ایزد پناه، جامع المقدمات و نصاب الصبیان درس می دادند. آقای ایزدپناه جوان بودند برای همین پاراوانی بین ایشان و خانم ها گذاشته بودند که چشمشان به خانم ها نیفتد.
حاج خانم هم مرا تشویق کردند و هم حمایتم کردند چون مشکلات زیادی داشتم. ایشان خیلی پشتکار داشتند. عاشق شاگردها بودند. سعی می کردند بهترین اساتید را بیاورند. اول حدود 15 شاگرد بودیم. استاد نجوم برایمان آوردند. کتاب منیة المرید را هم می خواندیم.
حین انقلاب رفتند شیراز، اهواز، دزفول. شبانه اعلامیه های امام خمینی را پخش می کردند؛ در دانشگاه بین دانشجویان و …در دهات هم تبلیغ می کردند.
در آن موقع کمی کانون بسته شد. تا بعد از انقلاب که دوباره فعالیت ها شروع شد. بعد از انقلاب سفری با هم به شیراز رفتیم. در پادگان آنجا سخنرانی داشتند. یک هفته آنجا بودیم. چقدر مردم دوستشان داشتند. بهترین وسیله ها را در پادگان، در اختیارمان گذاشته بودند.
حاج خانم عاشق قرآن و شاگردجمع کردن بودند.خیلی توصیه به حجاب می کردند به خواندن نمازهای نافله و به نماز شب.
ما را خیلی دوست داشتند. هر جا مهمانی بود، ما را با خودشان می بردند. ما را اصلا طرد نمی کردند. مشکلاتمان را حل می کردند که مبادا درس را ول کنیم. برای جبهه که لحاف می دوختیم می گفتند یک سوزن از اینجا بزن از آنجا دربیاور.
همه 15 نفر را به جایی رساندند. در جبهه و جنگ هم کلی فعالیت داشتند.
تلاش زیاد می کردند که مردم علم بیاموزند. این کار را بر هر چیزی ترجیح می دادند. لحاف دوزی که می کردیم، درس خواندمان هم ترک نمی شد.هر جا می فهمیدند که متاب خوب اخلاقی هست، با هزینه خودشان برای ما کتاب تهیه می کردند. حتی پول استاد را هم خودشان می دادند.دوره کامل لمعه را می خواندیم.
حریص بودند که مردم علم یاد بگیرند.
پول سخنرانی هایشان را دادند و برای جبهه آمبولانس خریدند.
محال بود کاری را شروع کنند و به پایان نرسانند.
پایان
(امام حسن علیه السلام): العار أهون من النار
تحمل ذلالت در دنیا آسانتر از تحمل ذلالت دوزخ است
در چند روز آخر از زندگى رسول اكرم (صلی الله علیه وآله) آن بزرگوار در مسجد پس از انجام نماز صبح فرمود:
“اى مردم! آتش فتنه ها شعله ور گرديده و فتنه ها همچون پارههاى امواج تاريك شب روى آورده است. من در روز رستاخيز پيشاپيش شما هستم و شما در حوض کوثر بر من در مي آئيد. آگاه باشيد که من درباره ثقلين از شما مي پرسم، پس بنگريد چگونه پس از من درباره آن دو رفتار مي کنيد، زيرا که خداي لطيف و خبير مرا آگاه ساخته که آن دو از هم جدا نمي شوند تا مرا ديدار کنند. آگاه باشيد که من آن دو را در ميان شما به جاي نهادم( کتاب خدا و اهل بيتم ). بر ايشان پيشي نگيريد که از هم پاشيده و پراکنده خواهيد شد و درباره آنان کوتاهي نکنيد که به هلاکت مي رسيد.”