فصل خاکی شدن
فصل خاکی شدن است ……
گاهی آن قدر به بزرگی می رسی و در غرور محو می شوی که به کلی خاکی بودنت را فراموش می کنی. از خودت منزجر می شوی، خلوت مبهمی را جستجو می کنی و می اندیشی که راستی به چه می نازی؟
و گاهی آن قدر کوچک می شوی که کسی به تو حتی نگاه هم نمی کند و آن قدر در خودت گم می شوی که هیچ می شوی و آن گاه بیکرانگی در تو موج می زند. این انسان شگفت است که جمع تضادها را در وجودش دارد!
می خواهم خاکی ات کنم و آن قدر از ثروت و آسایش و بزرگی دورت کنم تا به بیکرانگی برسی. از دنیای بی روح ماشینی و سرگرمی های جورواجور دلت را ببرم به آنجا که سهراب می گفت:
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها
پای آن کاج بلند…..
این یک سفر متفاوت است. باید کوله بارت را از تعلقات خالی کنی، از رختخواب گرم و نرم خبری نیست. شب با صدای سگ و الاغ می خوابی و صبح با زنگ خروس بیدار می شوی. از آب میوه ای هم که مادرت برایت می آورد خبری نیست. آنجا تنها جای تفکر است.
تأمل در تفاوت ها !!!
چند روزی روستا هم جمع دو جنس متضاد می شود!مردمی سخت صبور و محروم اما شکرگذار و عده ای در ناز و نعمت، ناشکیبا و بهانه گیر از خدا.
در کنار این مردم احساس می کنی چقدر می دانی!!!
و می فهمی چقدر کوله بارت خالی است. اما راز اینجا این است که هیچت می کند تا چیزی شوی.
سری به وبلاگ: کوچ بی صدا بزنید: