بنا دارم در چندین پست، خاطراتم را از استاد گرامیم حاجیه خانم فخرالسادات ابطحی که زندگی شان سراسر درس و سادگی بود، در اختیار خوانندگان محترم، به یاری خدا قرار دهم.
اواخر سال 1371 بود که با حاجیه خانم فخرالسادات ابطحی آشنا شدم.
مسافرت های زیادی با ایشان داشتم و روزهای زیادی را توفیق داشتم که در کنار ایشان باشم.
اولین بار که ایشان را دیدم، در یک جلسه ی سخنرانی و وعظ بود. صلابت ایشان مرا متعجب کرد. سخنان ایشان حالتی محکم، با صلابت و در عین حال سلیس داشت.
خیلی راحت سخن می گفتند!
دیدن ایشان همیشه مرا به یاد خدا می انداخت. انگار خدا با گوشت و خونشان یکی شده یود. طرز راه رفتن، سخن گفتن، نشستن و حرف زدنشان، همه بی درنگ خدا را به یاد من می انداخت!!
یک روز در آشپزخانه ایشان نشسته یودیم و داشتیم غذا می خوردیم، ایشان برای آوردن چیزی بلند شدند و سر راهشان، پایشان به پایه میز گیر کرد. ایشان بدون توجه و خیلی بی تفاوت به این امر و بدون اینکه آخی بگویند یا خود را معطل کنند، با سرعت به راهشان ادامه دادند و کارشان را انجام دادند.
این برای من خیلی جالب و آموزنده بود و مدتی درباره اش فکر می کردم، چون تا آن لحظه کسی را ندیده بودم که این چنین باشد. با خودم می گفتم که در راه خدا از روی سنگ ها باید پرید و خم به ابرو نیاورد!!!!!
با خودم گفتم: انقدر مسائل مهم تر برایشان وجود دارد که این ها پیش چشمشان چیزی نیست.